ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
نگاه را می گذاری کنج دلت و برای رفتنش دعا می خوانی ؛
برای از بین رفتن و نبودنش آرزو می کنی ...و دل را می سپاری ب خودش و پشت بندش هم کاسه آب می ریزی و گل سرخی می گذاری روزی زمین ...
خودش هوای دلت را دارد؛
هوای نا آرامی ها و سختی هایش را ...و تک تک لحظه های دلتنگی و تنهایی ات را .
دیگر نگاه را نمی بینی اما،
کنج دل گذاشتی و قول گرفتی وسط راه طوفانی بیاید و دل را پاک کند، پاک ـ پاک ...
نگاه هم از سرش بیفتد ..
تمام بد بینی ها و حساسیت ها و غصه های بی خود ،
و تمام روزهای تلخی ک تلخ ترش هم کردی ....
چشم های حسود ک دنبال خوشی ات بودند هم بیفتد؛
برود یک گوشه و ب حال خودش گریه کند ...
شاید مرهمی باشد بر دل خسته .
پ.ن : وقتشه جدی جدی تمومش کنم ....
پ.ن2 : التماس دعا ؛ خیلی ..خیلی زیاد ....
...//